معنی آگهی و اعلام

حل جدول

لغت نامه دهخدا

آگهی

آگهی. [گ َ] (اِخ) تخلص شاعری از مردم یزد.

آگهی. [گ َ] (حامص، اِ) مخفف آگاهی. خبر. نباء. اطلاع. آگاهی.علم. معرفت. خبرت. وقوف. عرفان. شناخت:
بدو گفت کای مهتر کاروان
مرا آگهی ده ز بارنهان.
فردوسی.
بایران رسدزین بدی آگهی
برآشوبد این روزگار بهی.
فردوسی.
چو آمد ببغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
جهانجوی ازآرامشان کام یافت.
فردوسی.
که من این آگهی دیگر شنیدم
چنان دانم که من بهتر شنیدم.
(ویس ورامین).
به گفتن گرفتند راز نهان
بگسترد از آن آگهی در جهان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیزدان بخشنده ٔ دادگر
که آگاهیم ده ز کار پدر
که باشد کنار من از وی تهی
هنوزم نیامد از او آگهی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیاورد چون آگهی یافت شاه
فرستاد مردم پَس ِ ما براه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک را هم بشب آگهی دادند. (گلستان).
بَریدِ باد صبا دوشم آگهی آورد
که روز محنت و غم رو بکوتهی آورد.
حافظ.
|| شهرت. صیت. اشتهار:
بهر هفت کشور ز من آگهیست
ستاره رخ روشنم را رهیست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| روایت. اثَر. حدیث:
چنین آورد راستگو آگهی
که چون شد بخانه رسول چهی...
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| علم. استحضار:
که از مرز هیتال تا مرز چین
نباید که کس پی نهد بر زمین
مگر به آگهی ّ و بفرمان ما
روان بسته دارد ز پیمان ما.
فردوسی.
ز رنج و ز بدْشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی.
فردوسی.
- از آگهی رفتن (بشدن)، از خویش بی خویش، از خود بی خود گشتن. مغمی علیه گردیدن:
شهنشه مست بود از باده بیهوش
برفت از آگهی ّ و شد از او هوش.
(ویس و رامین).
|| اعلام:
چو آمد به بغداد از او آگهی
که آمد خریدار تخت مهی
همه شهر از آگاهی آرام یافت
دل شاه از آرامشان کام یافت.
فردوسی.
|| سماع. شنودن:
تو دانی که دیدن به از آگهی است
میان شنیدن همیشه تهی است.
فردوسی.
|| علم. خبرت. معرفت:
چون سِر و ماهیت جان مخبر است
هرکه او آگاه تر باجان تر است
اقتضای جان چو آید آگهی است
هرکه آگه تر بود جانش قوی است
خود جهان جان سراسر آگهی است
هرکه بی جان است از دانش تهی است.
مولوی.

آگهی. [گ َ] (اِ) نوشته ای که خبر یا دستوری نوین دهد. || اعلامیه ای که بانک بمشتری فرستد. (فرهنگستان).


اعلام

اعلام. [اِ] (ع مص) آگاهانیدن و آگاه گردانیدن. (آنندراج). آگاه گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باخبر ساختن کسی را. و بدین معنی بنفسه متعدی است و بوسیله ٔ باء نیز متعدی شود. یقال: اعلمه الخبر و بالخبر. راغب گوید: «اعلم » و «علم » در اصل بیک معنی است جز آنکه اعلام به اخبار دادن سریع اختصاص یافته و تعلیم به آگاهانیدن مکرر و فراوان بنحوی که در ذهن متعلم اثر بر جای گذارد اختصاص یافته است. (از اقرب الموارد). خبر دادن و آگاه کردن. (از منتخب از غیاث اللغات). بیاگاهانیدن. (تاج المصادربیهقی): چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت... هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن و از اعلام چیزی که نپرسند و اظهار آنچه بندامت کشد احتراز واجب و لازم شمردن. (کلیله و دمنه). || (اِمص) اِخبار و آگاه کردگی و اعلان. (ناظم الاطباء).
- اعلام دادن، آگاهانیدن. خبر دادن: اگر کسی از آن اعلام دهد بضرورت او را بر آن تصدیق باید داشت. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). هرچه در خانه از خیر و شر و نفع و ضرر حادث شدی جمله اعلام دادی. (سندبادنامه ص 86). او را به نیشابور موقوف کردند و حال او بحضرت سلطان اعلام دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 400). بوقت عود سلطان حال او اعلام دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 361).
- اعلام کردن، باخبر کردن. آگاهانیدن. واقف ساختن: از صدق موالاه در انتظار وصول رایات او اعلام کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 217). از استعداد و عزیمت معاودت حرب اعلامی کرده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 339). رسول چیپال ناامید بازگشت وصورت حال اعلام کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 34). یکی از متعلقان واقف بود ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرموده ای با ملوک نواحی مراسله دارد. (گلستان).
جای آن است که بر حال منش رحم آید
حالت من بخیالش اگر اعلام کنید.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
و رجوع به اعلام کردن شود.
- اعلام یافتن، آگهی یافتن. باخبر شدن. واقف شدن:
امید و بیم من از روزگار زایل شد
که یافتم ز بد و نیک روزگار اعلام.
مسعودسعد.
- نصرت اعلام، خبر نصرت دادن. آگاهی از نصرت. اعلام فتح و فیروزی: اعلام نصرت اعلام از دارالسلطنه ٔ هرات بجانب کنار آمویه نهضت فرمود. (حبیب السیر ج 3 ص 179).
|| (مص) نشان کردن گازر جامه را. || گلیم رنگین بر اسب افکندن در جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): اعلم الفرس، علق علیه صوفاً فی الحرب. (اقرب الموارد). || نشان لشکریان بر خود بستن، یقال: اعلم الفارس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشان کردن خویشتن را بنشان جنگ. (از اقرب الموارد). نشان کردن. (تاج المصادر بیهقی). || در جامه علم بافتن. (آنندراج). جامه را علم کردن. (تاج المصادر بیهقی). طراز و نشان برای لباس ساختن، یقال: اعلم القصار الثوب، جعل له علماً من طراز و غیره. (از اقرب الموارد). || ممتاز شدن کسی در دلیری و شجاعت. (آنندراج). || در اصطلاح محدثان، آن باشد که شیخ متعلم خود را بیاگاهاند که این کتاب روایت یا سماع اوست و بدان بسنده کند. و بسیاری از محدثان و فقهاو دانشمندان علم اصول روایت کردن آنرا جایز دانسته اند و متأخران هم بدان تمایل دارند ولی برخی فقیهان عدم جواز آنرا قطعی دانسته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

اعلام. [اَ] (ع اِ) ج ِ عَلَم. علمهای فوج و بیرقها. (آنندراج). ج ِ عَلَم، درفش و پرچم. (منتهی الارب). ج ِ عَلَم، رایت. درفش. (از اقرب الموارد). علمها. درفشها. (ناظم الاطباء). تقول: هو من اعلام العلم الخافقه. (از اقرب الموارد). قلقشندی آرد: اعلام از اسباب پادشاهی و آن پرچمهایی است که پشت سر سلطان بهنگام سوار شدن برمی دارند و آن از شعار پادشاهان قدیم بود. و در روایات است که پیغامبر (ص) برای فرماندهان سپاههایی که خود بجنگها شرکت نداشتند (سریه) علمهایی ترتیب میداد که بعدها برخی از آنها را لواء و برخی دیگر را عصابه و گاهی سنجق خواندند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 127):
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام.
فرخی.
ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام.
مسعودسعد.
حافظ اعلام شرع، ناصر دین رسول
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا.
خاقانی.
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.
خاقانی.
رایات سلطان و اعلام ایمان در علو و رفعت بثریا رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 258). - اعلام نصرت فرجام، درفشهایی که نصرت و ظفر همیشه با آنها همراه است. (ناظم الاطباء).
|| کوه دراز یا عام است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد):
ابطال جهانگیر درآیند به ابطال
اعلام صف آرای درآرند به اعلام.
مسعودسعد.
|| مشاهیر و بزرگان: جمعی دیگر از اعلام براعت و احداث صناعت در عداد کتاب و حساب منتظم بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257). نیت غزری دیگر محقق کرد که اعلام اسلام بدان مرتفع گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 273).
- علمای اعلام، عالمان بزرگ و مشهور.
|| نشانهای لشکریان و اسمهای مردم و نامهای شهر و بمعنی کوهها. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج ِ عَلَم، بمعنی شکافی است در لب پائین یا بطرفی از آن و نشانی که در راه برای شناختن برپا سازند و نشان و کوه دراز و یا مطلق کوه و نشان جامه و نگار و روگاه آن و مهتر قوم و نامی که مرد به وی معروف باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج ِ عَلَم، نام و نشان. (مؤید الفضلاء). ورجوع به عَلَم شود. || از اعلام است مر عربان را. (از منتهی الارب).

فرهنگ فارسی هوشیار

آگهی

(اسم) خبر اطلاع آگاهی، علم معرفت عرفان، شهرت صیت اشتهار، روایت اثر حدیث، استحضار اطلاع، جاسوسی انها ء، خبری که از جانب فردی یا مو ء سسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلوزیون انتشار یابد و آن غالبا جنبه تبلیغاتی دارد اعلان، نوشته ای که خبر یا دستوری نو دهد، اعلامیه ای که بانک به مشتری فرستد یا از آگهی بشدن. از خود بیخود شدن بیهوش گردیدن


اعلام

(تک: علم) ناموران نامبرداران، درفش ها نشان ها، ویژه نام ها ‎ نیودش، هشدار دادن، دانا کردن (اسم) جمع علم بزرگان ناموران نامداران، درفشها نشانها، اسامی خاص نامهای خاص. ‎ (مصدر) آگاهانیدن آگاه کردن دانا کردن، (اسم) آگاهی. جمع: اعلامات. یا اعلام جرم. عبارتست از اینکه وکلای مجلس یا دادستان یا اشخاص جرم شخصی را (که دارای مقام و رتبه قابل توجهی است) بسمع اولیای امور بر سانند و او را تعقیب کنند. یا اعلام خطر. آگاهانیدن از خطر. آگاه گردانیدن، کسی را باخبر کردن


رپورتاژ آگهی

آگهی گزاره ای

فرهنگ معین

آگهی

آگاهی، اطلاع، علم، معرفت، خبری که از جانب فردی یا مؤسسه ای در روزنامه ها و مجلات و رادیو و تلویزیون انتشار یابد و آن غالباً جنبه تبلیغاتی دارد. [خوانش: (گَ) (حامص.)]

فارسی به ایتالیایی

آگهی

pubblicità

inserzione

فرهنگ عمید

آگهی

نوشته‌ای که به‌وسیلۀ آن مطلبی را به اطلاع مردم برسانند، مطلبی که از طرف کسی یا بنگاهی به‌وسیلۀ روزنامه یا رادیو یا تلویزیون انتشار داده شود و جنبۀ تبلیغ داشته باشد، اعلان،
[قدیمی] آگاهی، اطلاع، خبر،

مترادف و متضاد زبان فارسی

آگهی

اطلاعیه، اعلامیه، اعلان، تبلیغ، استحضار، اطلاع

معادل ابجد

آگهی و اعلام

184

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری